من دختر بهارم...زاییده ی پادشاه فصلها...با تاجی از شکوفه های رنگی بر سر...با بارانی آمده ام...آغاز بهار،آغاز من است...میرقصم میان شاخه های سبز...به پایم شکوفه میریزند...عروس سپیدپوش نُقلهای صورتی میشوم...وباران میشوید چشمهای تشنه ی درختها را...نسیم بر تنم میپیچد...آسمان،همه چشم میشود...چشمِ من حُکم میراند بر ابرها...شهزاد این فصلم...در آغوش میگیرم فصل را...راه میروم و بهار میپاشم بر خاک...شکوفه ها دست بر دامن سرخِ دنباله دارم درود میگویند بر بهار و من...نسیم میبافد موهایم را...عطر بهار نارنج میگیرد رگهای من...
...